کاشغر
چین شبکهی قطار بسیار وسیعی دارد و کمتر شهری را میتوان یافت که در این شبکه نگنجد. شب را در قطار خوابیدیم. مثل همهجای چین، حضورم توجه زیادی جلب می کند. اینک که با دخترک هن همسفر شدهام بیشتر. مسیر قطار از اورومچی شروع و به کاشغر ختم میشود. عمدهی مسافران قطار اویغور هستند. زبان اویغورها با زبان ماندرینی که هنها صحبت میکنند، کوچکترین شباهتی ندارد. حتی شباهت دوری از جنس نزدیکیِ فرانسوی و انگلیسی. زبان اویغور یکچیز است و ماندرین اساسا چیزی دیگر. نگاهی به تفاوت خطِ این دو، گوشهای از مقیاس تفاوت زبانشان را آشکار میسازد.
در قسمتی از قطار که ما هستیم شش تخت وجود دارد اما یک کوپه ی بسته نیست و راهروی باریکی هم از کنارش رد میشود. بالاترین تخت که فضای بالاسر کمتری هم دارد مال من است. تخت پایین را دخترک هن گرفته و چهار تخت دیگر را زن و شوهری کهنسال و دو جوان که همگی اویغور هستند. شکل برقراریِ ارتباطمان دیدنیست. چهار اویغور همراهمان هیچ زبان دیگری نمیدانند؛ نه تنها انگلیسی که حتی درکشان از ماندرین، زبان رسمی کشوری که در آن زندگی میکنند نیز، چیزی در حد صفر است؛ بسیاری از اویغورها اینگونهاند. دخترک هن، طبیعتا زبان اصلیاش ماندرین است و هیچ اویغور نمیداند؛ اما انگلیسی را تا حدودی میفهمد. پشتِ نیمدیوارهای که قسمت ما را از بقیهی قطار جدا میکند دختر نوجوان اویغوری ست که به تنهایی سفر میکند؛ از آنجایی که مدرسهی هن میرود از استثناهایی ست که هر دو زبان ماندرین و اویغور را به راحتی صحبت میکند؛ اما، مثل اکثر مردم چین، از انگلیسی هیچ نمی داند. عموما روی نیم صندلی راهرو در مقابل تختهای ما می نشیند و با ما حرف می زند. اما چگونگی این حرف زدنمان شنیدنی ست. مرد کهنسال اویغور از من چیزی میپرسد که نمیفهمم. خطاب به دختر هنمی کند، بی خبر از اینکه او مطلقا هیچ از زبان اویغور نمیداند. اگر من یکی دو کلمه از کل جملات پیرمرد فهمیده باشم، دخترک هن همان را هم نگرفته. مرد کهنسال خطاب به دختر نوجوان اویغور جملهاش را تکرار میکند. دختر اویغور جملهی پیرمرد را به ماندرین ترجمه کرده و به دختر هن میگوید؛ او نیز دست آخر آنچه از دخترک اویغور فهمیده را به نسخهی عجیب و غریبی از انگلیسی برمیگرداند و به من تحویل میدهد. من هم پاسخم را به انگلیسی و به دختر هن میگویم و این شبکهی پیچیده در جهت عکس حرکت میکند تا پیرمرد جوابش را به اویغور دریافت کند. هر جملهای که بینمان رد و بدل میشود از همین کانالِ پیچیده عبور میکند. من اما به این فکر میکنم که آیا دقیقا آنچه پرسیده شده را فهمیدهام یا فقط درکِ ناقصی که دیگران از آنچه پرسیده شده کردهاند. و آیا او آنچه من گفتهام را فهمیده، یا یک کلاغی که چهل شده و دوباره به یک تنزل پیدا کرده را. دایم به این فکر میکنم که این کلاغ چقدر میتواند شبیه کلاغ اولی باشد؟
در یکی از ایستگاهها از پنجرهی قطار پسرک اویغور را میبینم که پیاده شده و از فروشندهی دورهگرد سیب میخرد. آرام زمزمه میکنم «به به، تا کاشغر سیب داریم». دخترک هن میگوید من و تو که سیب نخریدیم. من که رفتار جمعی آسیایمیانهایها، که به گمانم اویغورها هم در واقع جزیی از آنها هستند نه جزیی از چین، را بهتر میفهمم به او می گویم حالا بگذار بالا بیاید میفهمی منظورم از اینکه «تا کاشغر سیب داریم» چیست. پسر اویغور به محض این که سوار میشود در پلاستیک را باز کرده و به همهی ما سیب تعارف میکند. دخترک هن اول تشکر میکند؛ اما اصرار فراوان پسرک اویغور را که میبیند، با تردید سیبی برمیدارد و دوباره تشکر میکند. من اما از همان ابتدا لبخندی زده، تشکر میکنم و سیبِ جمعیمان را نوشجان میفرمایم.
کاشغر شهر غریبی ست. همانگونه که باید باشد. «مروارید جاده ابریشم» لقب کمی نیست. جاده ابریشم قبل از اینکه به کاشغر برسد، در شرق و مرکز چین، دو قسمت میشده؛ اما کاشغر جایی بوده که این دو شاخه دوباره به هم میرسیدند. به هم رسیدنی که جاذبهی پرکششِ کاشغر، این دروازهی چند هزار سالهی بزرگ بر سر شاهراهِ ارتباطیِ شرق و غرب، سببش شده. غذا، چهره، زبان، خط، موسیقی و فرهنگِ تماما متفاوت اویغورهای ساکن در کاشغر از چینیهای هن، خود شاید نمادی از این تلاقی شرق و غرب باشد.
کاشغر مسجدهای بیشماری دارد. در بقیهی شهرهای چین مسجدهایی که مسلمانان ساختهاند، ترکیب غریبی از معماری اسلامی و معماری چینی دارند. مسجدهای کاشغر اما عموما متفاوتند. هویت ریشهدار و متمایزشان تنها بخشی از استقلال فرهنگی کاشغر، ختن و شینجیان از بقیهی چین را مینمایاند. قبل از ورود اسلام، آیین بودایی و زرتشتی در این سرزمین غالب بوده است. در گذشتههایی بسیار دور نیز، اقوامی ایرانی (سکاها)، هم در اینجا و هم در ختن زندگی میکردند. حتی نام کاشغر را به فارسیی میانه و فارسی پهلوی منتسب میدانند. ریشههای انکار نشدنی استقلال فرهنگی شینجیان از چین یکی و دوتا نیستند؛ اما حزب کومونیست تلاش فراوانی برای نشان دادن پیوند تاریخی این سرزمین کهن با چین کرده است تا ادعای حاکمیتش بر این سرزمین را تثبیت کند.
سراغ «مال بازار» را میگیرم؛ بازاری برای خرید و فروش حیوانات. کاشغر بازارهای زیادی دارد. دخترک هن تلاش میکند ویژگیهای این بازار را توضیح دهد تا اشتباهی آدرس بازاری دیگر را ندهند؛ اما کسی از زبانش سر در نمی آورد. من اما فقط لفظِ «مال بازار» را به فارسی میگویم؛ راننده تاکسی چشمانش برقی میزند درآینه نگاهم کرده و سری تکان می دهد. در انتها، ما را درست جلوی ورودی بازار پیاده میکند. دخترکِ هن غرغر کنان میگوید «چرا هیچ کس نمیفهمد من چه میگویم. آیا من واقعا در چین هستم؟» و من پاسخ میدهم: «نه، تو در ترکستانِ شرقی هستی؛ حق داری هیچ نفهمی و هیچ نفهمندت».
در ابتدای بازار، بوی ادویه، آتش، دود و پشم حیوانات به هم آمیخته. برخی حیوانات همانجا ذبح میشوند. «لَقمان»، «پلُو» و غذاهای دیگرِ هستیسوزِ اویغور در همانجا بر سر آتش پخته و خورده میشوند. خبری از تولید انبوه نیست. هر کس از روستایی که در آن زندگی میکند مالی برای فروش آورده. پیرمردی را میبینی که در کنار یک گوسفند ایستاده و همان را که فروخت عزم خانه میکند. دیگری گاو بزرگی را با تراکتور بر روی یک تریلر یدک میکشد. الاغ، قاطر، اسب، شتر، مرغ و خروس و هر حیوان دیگری که در تصور بگنجد در اینجا، یا در همین حوالی، به فروش میرود و میرفته؛ در طول صدها و شاید هزاران سال گذشته. از آنجایی که نشانههای مدرنیت به سختی در اینجا پیدا میشوند، به راحتی میتوان تصور کرد که این بازار در طول صدههای مختلف تغییر عمدهای نکرده باشد و اوضاعش در «روزگارانی غبارآلود» نیز اینچنین بوده باشد. «هم مکانی» ام با درگذشتگان و پیشینیانی که در اینجا، یا حوالی اینجا، داد و ستد می کردهاند، «همزمانی» را به همراه آورده که دارد از ظرف ادراکم سر میرود. زمین پر از سبزه است. سبزههایی که هر کدام «مردمکِ چشم نگاری بودهاند» که شاید روزگاری در این بازار دادی و ستدی داشتهاند. آهوچشمهایی را میبینم که آهوان ختن را به معامله آوردهاند؛ هم برای عطر و هم برای طعمشان. حال و هوای عجیبی دارم. حضور در بازارهای مختلفی که بر سر راه جاده ابریشم قرار دارند بسیار سهل است و ممتنع. اگر تمام «شِش حس» را آماده نکرده باشی درکش را از کف دادهای و اگر تمام وجودت را برای درکش فعال کنی از کف میروی.
تا ختن 500 کیلومتر دیگر بیشتر نمانده و من همینجا از کف رفتهام.